گذران زندگی در "شهر نو"


گذران زندگی در "شهر نو"

پیرامون محلۀ زنان خودفروش در جنوب تهران پیش از انقلاب کتاب و مقاله اندک نیست. اهمیت کتاب "شهر نو" در این است که از "قلعه" تصویری عینی و ملموس ارائه می‌دهد، تا آنجا که خواننده خود را در آن فضای پر نکبت احساس می‌کند.
محله‌ای که از پایان دوران قاجار در جنوب غربی تهران، مأوای چند عشرتکده و فاحشه‌‌خانه بود، از زمانی که فضل‌الله زاهدی، نخست وزیر دولت کودتای ۲۸ مرداد، در سال ۱۳۳۳ به دور آن حصاری کشید، به "قلعه زاهدی" شهرت یافت و به اختصار "قلعه" یا به زبان روسپیان "قله" گفته شد. این محله سرنوشتی شگفت‌انگیز داشته و با این که برای جامعه "تابو" به شمار می‌رفت، درباره آن چندین کار پژوهشی صورت گرفته است.
در میان گزارش‌ها و پژوهش‌هایی که درباره روسپی‌گری یا تن‌فروشی در ایران انجام شده، کتاب "شهرنو" نوشته محمود زند مقدم، این ویژگی را دارد که نه به زبان علمی آمار و ارقام، بلکه با تصاویر عینی و ملموس این گوشه از پایتخت ایران را تصویر کرده است. نویسنده، همچنان که در پیشگفتار کتاب آورده، چندان در پی بررسی و شناخت علمی این پدیده نیست، بلکه بیشتر بر آن است که خواننده را با دردها و فلاکت‌های آن محیط آشنا کند. از همین روست که کار او چه بسا تأثرانگیز است و مانند اثری ادبی خواننده را دگرگون می‌کند.
کتاب "شهرنو" دو جستار را در بر دارد که پدیده‌ی روسپیگری را پیش و پس از انقلاب به زیر ذره‌بین می‌برند: جستار نخست به عنوان "شهرنو" گزارشی است از روسپی‌خانه‌ بزرگ تهران پیش از انقلاب که به "قلعه زاهدی" و "خیابان جمشید" و "دروازه قزوین" و چند نام دیگر مشهور بود.
نویسنده توضیح می‌دهد که این تحقیق به حدود سال ۱۳۴۸ برمی‌گردد که او در هیئتی به کار پژوهشی سرگرم بود. او می‌نویسد: «روسپیان در شهر تهران به سه بخش شدند: روسپیان خیابانی، روسپیانی که در خانه‌های امن به کار مشغول بودند و روسپیان شهرنو.» (ص ۱۴ کتاب)
چند پژوهشگر رشته جامعه‌شناسی به کار تحقیقی مشغول می‌شوند و «سرانجام پس از سال و ماهی، منتشر شد حاصل کارشان با عنوان روسپی‌گری در شهر تهران، که مطالعه‌ایست به قاعده، علمی و فاخر...» (۲۴) اما کاری که آقای زند مقدم انجام داده و بی‌گمان با حاصل کار "مؤسسه‌های تحقیقاتی" هم‌سنخ نبوده، در این وجیزه گرد آمده است، و چه بهتر!
نه جامع اما مؤثر و گویا
"شهر نو" زبانی ویژه دارد که با توجه به نظر نویسنده تلاشی پذیرفتنی و حتی ستودنی است. کتاب قصد ندارد برگی بر دهها تحقیق و پژوهش علمی بیفزاید. هدف او آن است که تصویری واقعی، روشن و زنده از زندگی روسپیان ارائه دهد، تا شاید مردم و گاهی نیز مسئولان از این ناروایی‌ها به خود آیند، اندکی مسئولیت، اگر نه شرم، احساس کنند.
کتاب نثری سرراست، بریده و شکسته دارد، چون زندگی درهم برهم و مغشوش روسپیان. توصیف‌هایی برنده و رسا که تصاویری قاطع و روشن پیش چشم خواننده می‌سازند. مثل دوربینی که قصد دارد، همه چیز را بدون حشو و زواید عکسبرداری کند و تمام. تصاویر فوری، بدون دغدغه‌ی کادر و نور و در مرحله ظهور بدون رتوش.
تحقیق نویسنده به اصطلاح میدانی است. او با مراجعۀ مکرر به "شهرنو" دیده‌ها و شنیده‌های خود را به شکل ملموس و عینی ثبت کرده. با بیشترین دقت در ثبت مشاهدات و کمترین اصلاح و دستکاری در شنیده‌های خود. الفاظ، چه بسا مستهجن و رکیک در نظر اهل اخلاق، همان طور به روی کاغذ آمده‌اند.
زبان ویژه، یا به اصطلاح ژارگون دنیای روسپیان را می‌توان به تمامی و با امانت در ثبت گفتار‌ها دید و شنید: «سر بزنگا رسیدیم!... پیدام نشده بود، لاشی‌یا داشتن مختو می‌ذاشتن تو قوطی کربیت. تا می‌یومدی بجنبی، تیلیتش کرده بودن مختو... کاریم داشتی، همین دور و ور می‌پلکم. از هر ناکسی بپرسی، آدرسمو می‌گه به هت... نوکرتم. جمالتو عقشه!» (۳۳)
سرگرمی‌های "هنری"
سراسر فضای قلعه آکنده از پلشتی و آلودگی است، از همان اولین تصویر و ورود به جهنم: «وقتی سرانجام می‌گذری از قاب آهنی، خیابانی می‌بینی خاکی، پر غبار و بو، بوها: رنگ وارنگ. انتهای خیابان می‌رسد، لخ لخ، به یک دیوار، عین ظلمات. دو سوی خیابان دو جوی، شبیه چین‌ها و زخم‌ها و شیارهای عارض روزگار، گاهی پت و پهن، گاهی لاغر و قلمی، لبالب لجن و جوی‌ها: کاسه لیس لجن...» (۲۸)
کتاب با همین زبان فشرده داستان‌ها نقل می‌کند از زندگی سرشار از نکبت و فلاکت، در تصاویری زنده و عریان. تا خواننده ببیند در کنار شهری که در آستانه "تمدن بزرگ" ایستاده بود، چه زندگی‌ها جریان داشته است.
نویسنده گزارشی دقیق ثبت کرده از دو نمایش یا "تیاتر" قلعه که در آنها بی گمان همان روسپیان و پااندازها بازیگر هستند و "تماشاگران محترم" نیز همان مشتریان قلعه. اینجا "هنر" نیز به همان پلشتی و پلیدی آلوده است و برآمده از گذران قلعه.
«هوشنگ خان (می‌آید و می‌ایستد روبروی زهرا): خوب خودتو گرفتی... دیگه نوکرتو به جا نمی‌یاری...
زهرا: خفه شو، بی پدرمادر!
هوشنگ: سه ساله دنبالتم. ده سال دیگه‌م شده، می‌یام، تا کارتو نکنم، دس نیمی‌کشم.
زهرا: داغشو می‌ذارم رو دلت.
هوشنگ: خیالت خیلی قرصی؟
زهرا: پ نه... خیالت همه زنا مث ننه‌ت خرابن... بند تمبونشون شله؟»(۱۲۷)

در نمایشی "تاریخی" هارون الرشید، خلیفه مقتدر عباسی، روی صحنه هوار می‌کشد: «جلاد! جلاد! جلاد! بیا. بپر از رو سن پایین، بزن با اون توپوزت تو فرق سر این مادر به خطا. اون چنون بزن که از هر سولاخ چشمش، یه جفت چراغ زنبوری بپره بیرون تا مایه عبرت بشه برای کل تماشاچیان محترم تیاتر.»(۱۳۷)
کتاب از پایان کار "شهرنو" چیزی نمی‌گوید. اما کسی سرنوشت این محله را در جریان انقلاب ضدسلطنتی سال ۱۳۵۷ از یاد نمی‌برد. گروهی از جوانان انقلابی که از "غیرت دین و ایمان" به جوش آمده بودند، چند روزی پیش از پیروزی قطعی انقلاب به این محله حمله بردند، برخی از خانه‌ها را تاراج کردند و چند روسپی بی‌نوا را در آتش سوزاندند.
اما کار نهائی قلعه به "دست توانای دولت انقلابی" رقم زده شد. چند ماهی پس از انقلاب در تابستان ۱۳۵۸ به دستور مقامات بولدوزرها به قلعه حمله کردند و خاک آن را به توبره بردند. از محله تلی عظیم باقی ماند که بعدها بر خرابه‌های آن پارکی ساخته شد. 
همان درد کهنه
دومین جستار کتاب درباره فعالیت "واحدهای بهزیستی و مجتمع بهزیستی" است که نویسنده بیست سالی بعد و پس از انقلاب، در سال ۱۳۶۸ دو دیدار از آن داشته‌، و برداشت خود را تر و تازه ارائه داده است.
این مطالعه به توصیۀ سازمان بهزیستی انجام گرفته است، زیرا: «پس از دوران جنگ با عراق، نگران کرده بود مدیران سازمان را افزایش ناگهانی شمار طلاق‌ها و اعتیادها و در آن روزگاران و هم این روزگاران، پناهگاهی ندارند جز واحدهای بهزیستی، این از همه جا رانده‌شدگان در سرتاسر ایران.»
زند مقدم می‌افزاید: «این پژوهش محض نمونه و یافتن روشی مناسب برای مطالعه سرتاسری ایران، در چهار استان انجام شد: تهران، یزد (به خاطر کمترین شمار طلاق)، خرم‌آباد (بالاترین شمار طلاق) و بلوچستان (به عنوان منطقه‌ای عشایری) و دریغ و درد که گم و گور شدند یادداشت‌های خرم‌آباد و یزد و بلوچستان، که هر کدام نمونه‌ای بودند بی‌همتا برای خودشان.»(۱۴)
پس پژوهشی که در دست داریم به تهران پس از انقلاب بر می‌گردد. ده سالی پس از برقراری "جمهوری اسلامی"، جامعه‌ای که از جنگ فارغ شده و از بحران فراگیر سر برداشته بود، ناگهان به خود آمد و دید که آن پدیده‌ی زشت و ننگین، که به ریشه‌کن کردن آن سوگند خورده بود، نه تنها ریشه‌کن نشده، بلکه در سطحی گسترده در سراسر جامعه گسترش یافته است. در هر کوی و برزن، و بدتر آن که، دیگر نه در محله یا کویی شناخته شده، بلکه در تمام محلات شهر و پستوی خانه‌ها و اعماق خانواده‌ها.
به ویژه در سال‌های اخیر درباره گسترش تن‌فروشی، پایین آمدن سن روسپیگری و رواج آن در میان لایه‌های شهرنشین، گزارش‌هایی تکان‌دهنده منتشر شده است. فقر و جهل قوام خانواده را در هم می‌ریزد و بسیاری از زنان جوانان، به دنبال آوارگی و اعتیاد و بی‌پناهی به خودفروشی تن می‌دهند. سردمداران جامعه این را می‌دانند، اما با ریاکاری بر آن سرپوش می‌گذارند، تا مسئولیت خود را پنهان کنند.
بسیاری از زنانی که سرگذشت آنها در کتاب آمده، در جوانی ازدواج کرده‌اند، در ۱۲ یا ۱۳ سالگی به خانه شوهر رفته و به عذابی الیم دچار شده‌اند. گروهی به امید پناهگاهی امن از جور ظالمانه‌ی پدر به خانه همسر پناه برده، اما ناغافل از چاله به چاه افتاده‌اند، و حال گاهی در ۱۶ سالگی مقیم خانه بهزیستی هستند. گفتار دردناک دختری جوان: «پدرم می‌آورد، وای می‌ساد، کارشونو می‌کردن، خیر سر پدرشون، پولشو می‌گرفت برای هروئین...» ۱۸۹
سرنوشت مشترک بسیاری از زنان پس از طلاق: «بردنم تو یه خونه تو قم. از قم آوردن تهرون، بردن تو یه خونه تو جشمید. سفته گرفتن. آلوده می‌کردن، بعد معتاد می‌کردن... افتادم تو کار، تا سردر آوردم این جا...»(۱۹۰)
بیشتر زنان از شهرهای مذهبی، قم و مشهد، نخست صیغه زایران بوده‌اند و بعد به بازار تهران آمده‌اند، حکایتی که پیش و پس از انقلاب تکرار شده است: «این حاجی بازاریا، پولدارم بودن، یه زنو صیغه می‌کردن... صیغه هه رو می‌شوندن، یه اتاق براش اجاره می‌کردن. هر وخ می‌رفتن زیارت، می‌خاسن خاک توسری کنن، می‌رفتن سراغ صیغه‌هه... دلشونو می‌زد، یکی دیگه... ول می‌شد این خانومه... ردش می‌کردن تهرون...» (۲۱۵)
در اینجا نیز نویسنده نه به دنبال انگیزه‌های پیچیده‌ خودفروشی است، نه در پی موعظه‌های اخلاقی آسان و نه پیچیدن نسخه‌های سطحی.
"زنان گردن کلفت!"
نویسنده از پدیده شگفت‌انگیزی در خانه‌های بهزیستی گزارش می‌دهد. اینجا دیگر مردهای جاهل نیستند که شیره‌ زنان را بکشند. در عوض زنانی هستند مارخورده و افعی شده. خانوم‌های باسابقه که "هرکدوم چل تا مردو طرفن"!
«دختر باشه، جوون باشه، خوشگل باشه، بی‌یاد، بعد قرنطینه، می‌فرسن اون‌ور، چند شب مهمون اختصاصی گردن کلفتاس. می‌ریزن سرش، تا صب، شیره‌شو می‌کشن، شیره‌شو که کشیدن، افتاد به فس‌فس، ردش می‌کنن، یکی دیگه..."(۱۹۱)

در جستار دوم کتاب زنی هست که مثل سجافی دو بخش کتاب را به هم می‌دوزد. او به سان وارثی امین حامل میراث "شهرنو" به جامعۀ پس از "انقلاب پرشکوه اسلامی" است. یکی از "مامان‌های لایق و با سابقه شهر نو" که به قول خودش "عاقبت به خیر" شده است.
همین "خانوم رئیس" لیست کاملی از روسپی‌‌های معروف قلعه ارائه می‌دهد و لیستی هم از جاهلان و باج‌گیرهای شهرنو که می‌توان آن را مکمل جستار اول کتاب دانست. او از گذران "شهرنو" در چند صفحه "داستانی پر آب چشم" روایت می‌کند که نمی‌توان در اینجا باز گفت و باید تفصیل آن را در کتاب خواند!
تنها گوشه‌ای از داستان: «نه بابامو دیدم نه ننه‌مو. چشامو وا کردم، تو قله بودم، آفتابه دسم بود. یه پام تو خلا بود، یه پام تو اتاق. یکه بودم تو کارم، صف بود پشت در اتاقم. تا می‌یومدم یه نفس چاق کنم، جیغ و ویغ خانوم رئیس در می‌یومد...» و پس از مرگ این سردسته: «یکی دوتا از خانوما خواسن سر بلن کنن جاشو بگیرن، عباس سیا زد تو فرق سرشون...." و این "عباس سیا" از جاهلان و یکه بزن‌های لوطی و بامعرفت شهرنو است که سرانجام در جبهه شهید می‌شود و بسیار داستان‌های حیرت‌انگیز دیگر...
و لب کلام را هم می‌توان از دهان همین "خانوم رئیس" کهنه‌کار شنید، آنجا که می‌گوید: «خراب کردن همه خونه‌ها رو، اولای انقلاب... دوره جمهوری، همه رو تار و مار کردن، گرفتن، بردن، چپوندن تو این سولاخ، تو اون سولاخ، این ور، اون‌ور... اونایی که رأس چکش بودن، توبه کردن، رفتن کمیته‌ها... حالا می‌یان گیر می‌دن به زن و بچه‌ی مردم...»(۲۱۷)
ناصر زراعتی، نویسنده‌ی مقیم سوئد، بر کتاب مقدمه‌ای نوشته و "انتشارات ارزان" و "خانه هنر و ادبیات"، دو بنیاد مستقر در سوئد، آن را در ۲۸۰ برگ منتشر کرده‌اند.
زندگی تن‌فروشان "شهرنو" پیش و پس از انقلاب (2)
زندگی تن‌فروشان "شهرنو" پیش و پس از انقلاب (3)
زندگی تن‌فروشان "شهرنو" پیش و پس از انقلاب ۵۷

هیچ نظری موجود نیست: